تخته سیاه
در میدان آرژانتین هستم. به یاد خاطراتم از این میدان. رها میکنم و میگذرم ...
پژویی در جلوی پایم ترمز میکند و میگویم سیدخندان. رانندهی جوان سری به موافقت تکان میدهد. در جلوی ماشین را باز میکنم و مینشینم. چند متری جلوتر، 3 جوان دیگر هممسیرمان میشوند. راننده میپرسد که زیر پل میرویم و من تأیید میکنم. از پارکینگ بیهقی رد شدهایم که انگار 3 جوان عقب ماشین از ارمنستان و تایلند و پاتایا صحبت میکنند. راننده، شیشهی طرف خود را بالا میدهد و بیخیال سیگار میشود. بحث گل انداخته است.
جوانان از تور یک هفتهای ارمنستان میگویند با 500 هزار تومان. راننده میگوید که 2 سال پیش از میدان 96 نارمک با یک دستگاه اتوبوس به ارمنستان رفته است. 8 نفر بودهاند و با هم خرج کردهاند. در بهترین خیابان پایتخت و در پشت سفارت آلمان، خانهی 4 خوابهی لوکسی را کرایه کردهاند. میگوید که 2 هفته آنجا ماندهاند و نفری 500 هزار تومان خرجشان شده است. تأکید میکند که با همه چیز! و چقدر بر روی این واژهی همه! اصرار دارد. در میان صحبتهایش از من هم عذرخواهی میکند البته!
کمی بعد، از مشروبهای آنجا تعریف میکند که سردرد نمیآورد و این که یکماه دیگر، فصل رفتن به ارمنستان است و تمام آن خرجها با دیسکو و رستوران رفتن و البته همه چیز بوده است! میگوید که دوستش به تایلند رفته و تعریف میکند که آنجا همه چیز ارزان است. در خیابان دستت را میگیرند و میبرند!
یکی از آن 3 جوان میگوید امسال میخواهم به تنهایی پاتایا را فتح کنم! باز هم راننده میگوید که در مقابل ارمنستان، آدم به تایلند و پاتایا نمیرود و از من عذرخواهی میکند!
میگویم قیافهی من اینقدر غلط انداز است؟! یکی از آن جوانان میگوید که خیلی باحال گفتی! راننده میگوید که آخر به نظرم شما از من بزرگتر هستید. به سهروردی رسیدهایم. میپرسم که مگر من چند ساله به نظر میرسم؟ میگوید که خودش متولد 60 است و من جواب میدهم پس از من بزرگتر هستید. هر 4 نفر خوشحال میشوند. راننده میگوید که پس راحت باشید و همه چیز جور است!
یکی از آن 3 نفر میگوید پس در ارمنستان، [...] و [...] اینا، قشنگ جور است؟ دیگری میگوید که دیگر از ما که بزرگتر است. به منظور رعایت کردن میگوید لابد. به تقاطع قندی و شریعتی رسیدهایم. پیاده میشوم و راننده باز عذرخواهی میکند.
از کنار پارک اندیشه به سمت چهار راه قصر، راه میافتم. فکر میکنم و میآیم. کمی مانده به چهار راه، پیرزنی را میبینم که در میان سطل زباله، به دنبال نیازش میگردد. به چهار راه که میرسم، ماه را در آسمان میبینم، قرص کامل. امشب، انگار که نیمهی ماه است ...